دنیای من

از خودم و دنیایم مینویسم

Post 209

صدای اذان ظهر از توی مسجد نزدیک خونه بابااینا میاد

همیشه دوست دارم صدای اذان از توی مسجد به خونه مون برسه که خونه مون از این نعمت محرومه!

امروز همسر نمیتونست بیاد خونه و من هم دورکار بودم و صبح رفتم دندانپزشکی و بعدش بار و بندیلم را برداشتم و اومدم اینجاچشمک

حس خوبیه خدا را شکر خونه بابا اومدن. سایه اش همیشه بالاسرمون باشه و صحیح و سلامت باشه و دور و برش شلوغ بشه و شادیش را ببینیم..

برای بابا و خواهرا ناهار پختم و منتظرم بیان خونهبوسه

اولین ناهار بعد ازدواج و بدون حضور همسر جآن در خانه پدری

امیدوارم امروز به همه مون خوش بگذره

ساعت ۱۹ نوشت: اهل منزل آمدن و ناهار را خوردیم و استراحت کردیم و بعدش یه عالمه بستنی و بیسکوییت خوردم و حسابی سنگینم و منو خواهر سالن خونه بابااینا را تمیز کردیمو الانم خواهرک رفته میوه بشوره بیاره بخوریم و همسرم تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالم و مبخوام برم خونمون

*توی ذهنم دارم فکر میکنم کم کم خونه تکونی خونه خودم را آغاز کنم و وقتی بذارم برای خونه تکونی خونه بابا اینا و ایضا بقیه وسایلی که اینجا دارم را ببرم خونه خودم

**ک اش روزی برسه که شادی بی پایان پدر و خواهرام را ببینم.‌ حتی اگه خوشحال ترین زن دنیا باشم با ناراحتیشون هزار درجه حالم بد میشه

خدایا تمومش کن و شادی را حق ما بکن

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

Post 208

کاش این رئیس جدیدمون باعث بشه تحول کاری برام اتفاق بیفته و مسئولیت های جدید و خوب بهم بده و انگیزه کاری بگیرم.. و اینکه یه طبقه کمد بهم تعلق بگیره کیف و لیوان و چیزای شخصیم را راحت بذارم توشخنده

موافقین ۰ مخالفین ۰

Post 207

تاریکی و سکوت خونه و صدای قل قل غذا و کوفته برنجی که در حال پختنه

حال هم اکنونم عالی عالیچشمک

خدایا شکرت

موافقین ۰ مخالفین ۰

Post 206

شنبه بشدت از بق کردن ها و سردی همسر به ستوه اومده بودم. تا ۹ شب که بیاد خونه، توی تاریکی مطلق خونه نشسته بودم.. الکی الکی تلفنی با خواهر بحث کردم.. روی گاز خبری از ناهار فرداش و ‌حتی چای نبود

 کم پیش میاد اینجوری بزنم زیر همه چیز ولی بریده بودم... بعدش که همسر اومد از تاریکی و حتی چای نذاشتنم شوکه شد.. چند ساعت کشمکش داشتیم و یه جا من صدام رفت بالا و اون روی همسرم اومد بالا و‌ ... به سر حد مرگ گریه کردم ولی اینقد سنگدل شده بود که حتی نیومد ارومم کنه!!

ولی بعدش هر دو از موضع خودمون کوتاه اومدیم و سعی کردیم بخوابیم....

خدایا کمکم کن

همین‌را فقط دارم بگم

*

**

امروز دورکاری بودم و نوبت دندانپزشکی داشتم.. چقدر خوبه صبح ها توی بازار بگردم.. دندانپزشکی طول کشید ولی خریدهای عقب افتاده ای که مدنظرم بود را تا حدی انجام دادم و حتی رفتم سرکار خواهرها و چند دقیقه‌ ای همدیگه را دیدیم و برگشتنی همسر بهم ملحق شد و بالاخره یه قوری و کتری جمع و جور برای خونمون خریدیم

موافقین ۰ مخالفین ۰

Post 205

سر دو راهی بدی قرار گرفتم

انگار هیچ وقت ارامش مطلق برای من معنی نداره البته شاید همه‌همینطورین

هر چی خواستم بیخیال بشم‌نشد چون... 

تنها علت‌ بحث و دلخوری مون‌شده همین و‌ هیچ کدوم حرف هم رو نمیفهمیم. همسر فک میکنه خواسته اش برای من مهم نیس ولی نمیدونه خواسته سختی ازم داره. نمیتونم متقاعدش کنم و درمانده شدم

خدایا خودت کمکم کن

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

Post 204

نمایی از دسته گل عروسی و لباسم

امروز ما در راه برگشت به خانه

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

Post 203

زندگی متاهلی، گریه داره.. خنده داره.. شادی داره.. غم داره.. عشق داره.. تنفر داره

یه روز مثل دیروز از شدت غم و گریه داشتم میمردم و یه روز مثل امروز آغوش همسرم که دیروز پسش میزدم شده بود تمام آرامشم 

امروز رفتیم جاکفشی و میز تلفن خونمون را خریدم و چقد خوشحالم که اولین های زندگیمون همچنان ادامه دارهبوسه

موافقین ۰ مخالفین ۰

Post 202

شغل خوب با حقوق و مزایای معمولی و کار در چارچوب معین و حتی حق مرخصی های ماهانه و زایمان و... چیه که اینم نداریم://

موافقین ۰ مخالفین ۰

Post 201

هفته کسل کننده ای داشتم و متاسفانه این هفته همچنان انرژی ندارم با اینکه ۲ روزه گردن دردم خیلییی کم شده

تا سه شنبه هفته پیش حرف زدم.. چهارشنبه مجدد مرخصی گرفتم و خونه بودم. یعنی حتی نرفتم طبقه پایین و مادرشوهر را ببینم. اینقد که به عذاب بودم و گردنم اذیتم میکرد‌..

سه شنبه شب همسر گفت خانواده اش قراره برای اولین بار بیان خونمون. مخالفت کردم. گله کردم ولی همسرم کاری ازش برنمیومد حتی خواست بگه نیان ولی زشت میشد.. راستش ناراحت شدم. مادرشوهر دیده بود توان کاری را ندارم. این دورهمی را بخاطر کرونا عقبش مینداختن ولی سلامتی من براش مهم نبود

خب یک هفته زندگیم نابود شده بود و منم که تمیز نکرده بودم و میخواستن خونه را ببینن و باید کل خونه تمیز میشد.. مرخصی چهارشنبه را کوزت بازی کردم و تدارک مهمونی را دادم و خیلی خسته شدم .. مریض بودم و با اجبار کردن خودم کارها را انجام دادم. دست تنها بودم و همسرم نمیشد کمکم کنه..از طرفی از تک تکشون ناراحتم. مهمانی خوب برگزار شد ولی من اونطور که باید بهم خوش نگذشت فقط خوشحالم ۲ سومشون اومدن و تونستم ساپورت کردم بقیه هم احتمالا این هفته بیان

از اون جا که شانس باهام یار نبود دیروزم دوستم اومد بهم سر زد ولی خیلی خوش گذشت چون خود خودم بودم و با دوستم راحتم

این روزها حال دلم خوب نیس.. همیشه مریضم. یه هفته اس خانوادم را حتی ندیدم.. دیشب بعد یه هفته رفتیم پیش مادرشوهر ولی بدتر شدم و برگشتم خونه‌. خوابم نمیبرد... از همسر خواستم بغلم کنه و ارومم کنه بلکه خوابم ببره.. خیلی بهم عشق داد و نمیدونم کی خوابم برد

صبح ساعت ۵ پاشدم و ناهار امروز را پختم و قبل بیدار شدن همسر باز رفتم تو بغلش تا حالم خوب تر بشه ولی نشد اونطور که باید

الان سرکارم و حوصله ندارم و صبحانه هم نخوردم و حتی میل ندارم

همسر زنگم زد که صبحانه بخورم ولی انگاری حوصلشو نداشتم و برنداشتم و گفتم پیام بده و خواسته شو پیامک زد و من گفتم بی اشتهام

نمیدونم چمه اصلا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

Post 200

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰