دنیای من

از خودم و دنیایم مینویسم

دنیای من

از خودم و دنیایم مینویسم

قراره اینجا بنویسم
نمیدونم قراره از چی بنویسم
شاید اینجا فقط برای خودم بمونه:)
.........
عروس‌ بهار و تابستون هستم با یه‌ دنیا عشق و احساس💚

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۱۱ مرداد ۹۹ , ۰۸:۵۵
    Post 160
  • ۶ مرداد ۹۹ , ۱۳:۱۶
    Post 159
  • ۳ مرداد ۹۹ , ۱۶:۲۵
    Post 157
  • ۳۰ تیر ۹۹ , ۲۳:۴۴
    Post151
  • ۱۶ تیر ۹۹ , ۱۱:۴۷
    Post148
  • ۳۰ خرداد ۹۹ , ۰۱:۱۰
    Post 141
آخرین مطالب

امروز خونه ام و از وقتی همسر رفته سرکار زیر پتو لش کردم و فقط گوشت را بار گذاشتم و ظرفها و خونه منتظرن که دستی به سر و روشون بکشم.. همسر یک میاد خونه و باید کم کم خودمو تکون بدم:))

دیروز واسه حساسیت دستم رفتم دکتر و گفت اگزما داری و تمام شستشوهات حتی پیاز و سیب زمینی پوست کندن و شستنش با دستکش باشه.. بالاخره نوعروس بعد ۲ ماه از حالت پاچه بزی در اومد:))))

کاش wifi خونه درست میشد و یه دل سیر حرف میزدم!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۹ ، ۰۹:۴۸
دختر آفتاب

دو روز و نصفی هست خیلی بدخلق شدم و‌توی خونه به همسر بداخلاقی میکنم البته چون خودش مقصره!! یک پست در مورد پاییزگردی جمعه باید بنویسم و یکی در مورد منت کشی همسر جآن و

یک پست هم در مورد مادر شوهر که دلسوزیش امروز عصبیم کرد و به زور تونستم ناهار بخورم

فعلابرم مرغ و ماهی هایی که همسر جون خریده، بشورم.خدا خیرش بده ولی یه عالمه خریده و یه هول گنده انداخته به جونم

دلم برای خانواده ام تنگ شده.. نزدیک‌ سه هفته اس با خانواده های خودم و‌ همسرم هیچ ارتباطی ندارم و دیگه دارم میپوکم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۹ ، ۱۶:۲۹
دختر آفتاب

روز کاری شلوغی داشتم و از اینکه بی هدف ننشسته بودم خیلی خوب بود

کاش همه روزای کاری مفید بودن.. به امید تخصصی بودن کارها که فعلا محقق نشده):

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۹ ، ۱۳:۲۸
دختر آفتاب

آرامش الانم را دوست دارم.. کل خونه مرتب و تا حدی تمیزه.. چای روی گاز دم کشیده و لیوان چای دستمه!! میوه شسته شده و آماده خوردنه

استارت ناهار فردا خورده شده

اعتراف میکنم خونه مرتب تمیز خیلی به آرامشم کمک میکنه

دل نگرانیم در حال حاضر خونه پدری بخاطر عصبی بودن خواهره!!!

 همسر جانم هم نمیاد در کنارش غم ها فراموش بشه و لبخند به لبم بیاره

خداوندا شکرت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۲۰:۴۴
دختر آفتاب

خورش قیمه ام روی گاز قل قل میکنه

برنج با ته دیگ های سیب زمینی داره دم میکشه

سیب زمینی خورش سرخ شده

هوای آزاد توی خونه جریان داره

بالکن و هال جارو شده

پتوی شسته شده پهن شده و نسیم ملایمی درخت روبروم را تکون میده

بدعنقی دیروز و دیشب تا حدی به فراموشی سپرده شده

ظرفای نشسته و آشپزخونه نامرتب منتظر من هستن و ایضا گردگیری کلی خونه

آقای همسر جآن هم تا نیم ساعت دیگه میاد خونه

این بود روایت یک روز تعطیلی من و سرکار بودن همسرم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۲:۳۰
دختر آفتاب

آرایشگاه رفتن و اصلاح ابرو و کوتاهی مو شده برام آرزو

ولی هم آرایشگاهها تعطیله و هم من علایم کرونا را دارم و دو روزه حس بویایی و چشاییم‌ فوق العاده ضعیف شده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۹:۳۳
دختر آفتاب

دیشب از شانه ام تا کمرم درد مرموزی داشت و خواب به چشمم نیامد

ناهارمان را پخته ام و کمی وب گردی کردم و کم کم باید صبحانه را آماده کنم و بریم سرکار

علایم کرونا را داریم و مشکوکیم ولی چون امنیت شغلی ندارم و ایضا مرخصی و البته محل کار بیخیالی دارم با ترس و لرز مبتلا کردن بقیه باید رفت سرکار

۳ روزه از درد بی حالی نتونستم برم حمام و ای وای من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۹ ، ۰۶:۵۸
دختر آفتاب

امروز دومین ماهگرد عقد و عروسیمونه!! خدا را شکر همدم خوبی نصیبم شده

چند روز پیش رفتم بازار و مواد و لوازم کیک و شیرینی را خریدم ولی از پریشب افتادم و حال جسمی خوبی ندارم و شاید سرماخوردگی!!! باشه

امروز را خونه موندم.. هر چند یکماهه بی قرارداد میرم سرکار و بخاطر سرگرمی و بیرون رفتن از خونه و مسایل مادی دعا میکنم یه قرارداد با مبلغ خیلی بالاتر از قرارداد قبلی با هامون ببندن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۹:۱۲
دختر آفتاب

فردا قراره بعد ۸ سال و خرده ای چشمم به گنبد امام رضا بخوره. سالها پیش نذر و نیاز کردم برای شفای مادرم‌ که شفایی در کار نبود و نشد بریم مشهد.. ولی بعد این همه مدت قراره دست در دست همسر عزیزم بریم پابوس امام رضا.. منی که با شنیدن صلوات خاصه امام رضا همیشه‌‌اشک ریختم بالاخره صدام شنیده شد و متاهل شدم..

خدایا مراقبمون باش و سالم بربم و‌برگردیم

ببخشید که کامنت ها هنوز تایید نشده.. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۰۹:۳۶
دختر آفتاب

یکشنبه ۶ مهر ۹۳ بود‌. ۶ سال گذشت.. دقیقا مثل امروز یکشنبه بود.. از چند روز پیش خاطره اون روزا توی ذهنم داره ول میخوره. وقتی فکر میکنم سرگیجه میگیرم.. چه روز وحشتناکی داشتیم.. چه بلایی سرمون اومد که تا عمر داریم تلخیش کم نمیشه

مادرم حالم بده.. دلتنگتم.. بمیرم که هیچی از زندگی ندیدی... بمیرم سر و سامان گرفتنمون را ندیدی.. بمیرم جوان بودی و هم آغوش با خاک شدی.‌ حلالم کن.‌ دعامون کن..شرمنده که نتونستم بیام سر خاکت.. اخه تازه ۴۰ روز از عروسیم گذشته و بزرگترها گفتن نرو سرمزار

کاش میشد زار بزنم و بغضم تموم بشه‌. الهی بمیرم برای بابا و اجیام.. که اونام امروز حالشون بده و هیچکدوم به روی همدیگه نمیاریم که امروز سالگردته

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۶:۳۹
دختر آفتاب