شنبه بشدت از بق کردن ها و سردی همسر به ستوه اومده بودم. تا ۹ شب که بیاد خونه، توی تاریکی مطلق خونه نشسته بودم.. الکی الکی تلفنی با خواهر بحث کردم.. روی گاز خبری از ناهار فرداش و ‌حتی چای نبود

 کم پیش میاد اینجوری بزنم زیر همه چیز ولی بریده بودم... بعدش که همسر اومد از تاریکی و حتی چای نذاشتنم شوکه شد.. چند ساعت کشمکش داشتیم و یه جا من صدام رفت بالا و اون روی همسرم اومد بالا و‌ ... به سر حد مرگ گریه کردم ولی اینقد سنگدل شده بود که حتی نیومد ارومم کنه!!

ولی بعدش هر دو از موضع خودمون کوتاه اومدیم و سعی کردیم بخوابیم....

خدایا کمکم کن

همین‌را فقط دارم بگم

*

**

امروز دورکاری بودم و نوبت دندانپزشکی داشتم.. چقدر خوبه صبح ها توی بازار بگردم.. دندانپزشکی طول کشید ولی خریدهای عقب افتاده ای که مدنظرم بود را تا حدی انجام دادم و حتی رفتم سرکار خواهرها و چند دقیقه‌ ای همدیگه را دیدیم و برگشتنی همسر بهم ملحق شد و بالاخره یه قوری و کتری جمع و جور برای خونمون خریدیم