post 181
سلاااام
درسته این وبلاگ یه خواننده روشن داره ولی من دوست دارم از زندگیم اینجا بنویسم
قبلا پیامکی پست های کوچولو کوچولو مینوشتم ولی از روز عروسیم مشکل پیش اومده و به پست های وبلاگم چیزی اضافه نمیشه و برای منی که نت ضعیفی دارم نوشتن سخت شده
دوشنبه هفته پیش 19 آبان بعد یکماه رفتم خونه بابا اینا ولی در همون دقایق اول حسابی خوشحالیم پر کشید.. خواهرام یه مدته مجدد سر آشپزی و کارای خونه به مشکل برخوردن و این مدت چیزی نگفته بودن و منم که فقط تماس تلفنی باهاشون داشتم و متوجه چیزی نشدم
این روزها مثل سالهای اخیر آرزو و دعام سر و سامان گرفتن زندگیشون هست و اینکه بخت خوب و قشنگی سر راهشون بگیره
چون مجردی کلا سخته حالا اگه وظایف خونه هم بالاجبار روی دوشت باشه چند برابر سخت تر میشه
الهی خدا مشکل گشای همه انسانها باشه
منم یه وقتایی دلم میخواد مثل همه دخترا برم خونه پدرم و دستپخت مادرم را بخورم یا حتی موقع برگشت از سرکار غذای خودم و شوهرم را بگیرم و...
الهی هیچ کی این حسرت ها را تجربه نکنه و نفهمه من چی میگم
خدا رحمت کنه مادر مهربونت رو....تجربه ی تلخی هست که فقط بعضیا درکش میکنن که موقعیت مشابهی دارن...
ان شاالله بخت خوب نصیب خواهرا هم بشه...و سر و سامون بگیرن...