سلاااام

درسته این وبلاگ یه خواننده روشن داره ولی من دوست دارم از زندگیم اینجا بنویسم

قبلا پیامکی پست های کوچولو کوچولو مینوشتم ولی از روز عروسیم مشکل پیش اومده و به پست های وبلاگم چیزی اضافه نمیشه و برای منی که نت ضعیفی دارم نوشتن سخت شده

دوشنبه هفته پیش 19 آبان بعد یکماه رفتم خونه بابا اینا ولی در همون دقایق اول حسابی خوشحالیم پر کشید.. خواهرام یه مدته مجدد سر آشپزی و کارای خونه به مشکل برخوردن و این مدت چیزی نگفته بودن و منم که فقط تماس تلفنی باهاشون داشتم و متوجه چیزی نشدم

این روزها مثل سالهای اخیر آرزو و دعام سر و سامان گرفتن زندگیشون هست و اینکه بخت خوب و قشنگی سر راهشون بگیره

چون مجردی کلا سخته حالا اگه وظایف خونه هم بالاجبار روی دوشت باشه چند برابر سخت تر میشه

الهی خدا مشکل گشای همه انسانها باشه 

منم یه وقتایی دلم میخواد مثل همه دخترا برم خونه پدرم و دستپخت مادرم را بخورم یا حتی موقع برگشت از سرکار غذای خودم و شوهرم را بگیرم و...

الهی هیچ کی این حسرت ها را تجربه نکنه و نفهمه من چی میگم