امروز، دومین روزی هست که اومدم شهر مجاورمون و مشغول خرید جهیزیه هستیم.. دو هفته، شهر خودمون تقریبا هر روزه بازار میرفتیم و خرید آنچنانی نداشتیم و اینقدر خرید کردن و فشار بقیه عصبیم کرد که باورم نمیشد اینجا یک تیکه وسیله بخرم ولی خدا را شکر تا حدی مفید بودیم:))

همه چی خوبه.. شادی بابا و خواهرام را میبینم خدا را شکر.. یار جانم پسر معقول و خوبیه.. خودم حال دلم خوبه ولی این وسط نبود مامانم و در مجموع یازده سال مریضی و فراق مامانم و دلتنگیش اصلاااااا خوب نیس و دلم از نبودش میگیره

خدایا شکرت که بالاخره صدامون را شنیدی